از باشگاه اومدم بعد این هم قراره یه برنامه دیگه کار کنم
بدنم از این به بعد باید رشد کنه دیگه به حد نرمال رسیده
بعد این برنامم جوریه که هیکلمون عالی شه
به یه مسافرت خوردم
با داییم قراره چند تا فرش ببریم گرجستان برا فردا شب بلیت گرفتیم
2-3 روز اونجام بعد داییم میره ایتالیا من بر میگردم
دارم سعی میکنم به درسا نخوره منم برم اگه بشه ایتالیا
خوش بگذره مسافرتو خیلی دوس دارم
شاید این آخرین مطلبم باشه بالاخره مسافرته و هواپیمای ایرانی
نمی دونم زهرا چقد ازم ناراحته
اون دل مهربون زهرا الان طوری شده که....انگار زهرای قبلی نیست
من حتی براش گوشی آیفن خریدم که خیلی دوست داشت خیلی وقته هنوز داخل کادوشه
عین همینو الان داره حتی شارژرشم براش خریده بودم
زهرا خبر نداشت من حتی می خواستم برم به خاطره اون شهر اون زندگی کنم تا اونم پیش پدر مادرش باشه
به همه چی فک کرده بودم به همه چی
شاید تنها دلیلی که هست الان دارم اینارو اینجا
تایپ میکنم اینه که فردا شب این موقع اینجا نیستم
وخبر ندارم خواهم بود یا نه
شاید به فکر زهرا یه ذره هم نرسید که این مدت داشتم
کارارو راستو ریست میکردم برم شهر اون
هم کارم هم زندگیم کلا اونجا باشه
اینجا که خونه گرفتم برا این بود که ...دلیلشو نگم بهتره
خب ولی در نظر داشتم تو شهر زهرا باشم تا اونم کناره خانوادش باشه
شهر زهرارو هم واقعا دوست داشتم
این آخری که نرفتم و موندم یکی از دلیلاش این بود که
اون شرکت بزرگ که دعوت به همکاری کرد از کاراش
قراره تو شهر زهرا هم باشه چنتا از استادام گفتن اونجا هم
از کارا انجام بدن من موندم تو اون شرکت باشم
و هم کار کنم هم تو شهر زهرا باشم
با این شرایط میشد تو شهر زهرا باشم و 2تا شغل خوب هم داشته باشم
یکیش این بود که میموندم اونجا هم برا اون شرکت بزرگ کار میکردم
هم یه کاره ثابت دولتی داشت جور میشد که قرار بود برم اونجا
اینطوری هم کارم هم زندگیم تو شهر زهرا بود اونم کناره خانوادش بود
میبینی تا کجا فکر کردم همه جوانبو در نظر گرفتم
گفتم اگه خانوادش اونجا بمونن باید زهرا هم اونجا بمونه
حتی به خانوادمم گفتم اونام استقبال کردن
بله من همه چیزو در نظر گرفته بودم اما به زهرا نگفتم داشتم تو خفا انجام
میدادم اما الان هیچی حتی نفهمید به چیا فک میکنم
داشتم یه کارایی میکردم تا زهرا همیشه پیش پدر مادرش باشه
کنار اونا زندگی کنه اما...
اونجا خونه هم بخرم با اینکه اینجا دارم حتی کارمم قرار بود بره اونجا اونجا بمونم
اما زهرا نذاشت حرف بزنم
من به همه چی فک کرده بودم میدونستم باید پیش پدر مادرش باشه به همین خاطر
کار هم برام جور شده بود قرار بود زهرارو راضی کردم
بعد بهش بگم که قراره اونجا بمونم
حتی روحیات خانوادهامونو هم سنجیده بودم میدونستم میشه
اما ندونست من تا کجاش فک کرده بودم خانوادم اصلا مشکلی نداشتن راضی بودن من اونجا بمونم می خواستم طوری باشه که زهرا راحت باشه اما الان....
می خواستم یه روز سوپرایزش کنم اما ندونستم انقد ناراحته ازم که....
من مشغول درست کردن همین کارا بودم اما ندونستم زهرا ناراحته و رفتن حرف پشتمون زدن
که الان زهرا چش دیدن منو نداره
باورم نمیشه زهرا حرفایرو قبول داره که....
اما حرف آخرمو نگفتم بهش اینجام نمی نویسم
زندگی بدون زهرا برام مرگه
دلم گرفته

نظرات شما عزیزان: